دیروز خیلی مریض بودم.سرگیجه و دل درد و بدن درد امانم را بریده بود.فقط دو سه ساعت بچه هارا به مادرم سپزدم و استراحت کردم.همان مدت هم دخترهانوبتی روی سرم می افتادند. در این مدت به اصطلاح استراحت هم سنگ کاغذ کاغذ قیچی بازی کردم.هم دستت کو؟ پات کو؟ سرت… بیشتر »
آرشیو برای: "اردیبهشت 1402, 24"
سکانس اول موهای سفیدش را از شال بیرون گذاشته بود.با دستانش که لاک قرمزداشتند کمرش را گرفته بود.وقتی به در امامزاده رسید دستش را به دیوار گرفت و گفت؟ 《دوقلواند؟》 گفتم《 نه شیربه شیر،یه سال تفاوت دارند》. با چشم هایش به بچه ها مینگریست و گفت 《همین دو تا بسه… بیشتر »
آخرین نظرات