جنگ روایتها
سکانس اول
موهای سفیدش را از شال بیرون گذاشته بود.با دستانش که لاک قرمزداشتند کمرش را گرفته بود.وقتی به در امامزاده رسید دستش را به دیوار گرفت و گفت؟ 《دوقلواند؟》
گفتم《 نه شیربه شیر،یه سال تفاوت دارند》. با چشم هایش به بچه ها مینگریست و گفت 《همین دو تا بسه
نه خودتو اذیت کن،نه بچه هارو
ببین من انقد زاییدم،به کجا رسیدم.کمر درد و پادرد..》
کلمه های اخر جمله اش را در حالی میگفت که ازما دور شده بود.
سکانس دوم
《آب جوش بهت رسید؟بچه هات خوردن؟》《بله خیلی ممنونم》
《عه کوچیکه رفت بیرون،برم بیارم؟》
《نه باباش اون طرف پرده است میگیرتش.》
《 با بچه اش بازی کن تانمازشوبخونه.》
بعد نماز خانم های میانسال و مسن دورم جمع شدند《.آفرین خیلی خوب کاری کرد هرچی به دخترم میگم بذار زود حامله بشی گوش نمیده.》
خانم گندم چهره ای زانو به زانویم نشست و گفت 《خیلی سختته نه؟》
تا آمدم جوابش را بدهم گفت 《ماهم همینجور بودیم.پشت سر هم میزاییدیم.خیلی خوبه آفرین
زودمیگذره،عصای دستت میشن.》
سکانس سوم
دختر کوچکم را روی پایم خوابانده بودم و با دست هایم با دختر بزرگتر بازی میکردم.صدایی از رو به رو گقت《 مثه افغانی ها بچه زاییدی!》
سرم را بالا اوردم،خانم افغانستانی با سه بچه قد و نیم این جمله را گفته بود.لبخند زدم.
《طبیعی بودی یاسزارین؟!》
آنچه در موقعیت های گوناگون،با آن مواجهه میشوم روایت نام دارد.روایتی از تجربه های زیسته زنان. روایتی که فقط یک زن میتواند برای زنی دیگر تعریف کند.از آنچه بر ا گذشته است فقط خودش میتواند بگوید.
به مجموع چیزهایی که میشنوم می گویند جنگ روایت!یعنی انتخاب های متعالی یک زن در گذشته اش با انتخاب های زن دیگر در جنگ است.یعنی آنچه ما زنها امروز میسازیم و فردا برای دختران جوان روایت می کنیم یک جهاد است.