عقدکنون
تمرین روایت نویسی
صدای پچ پچ زن ها را از پشت سرم میشنیدم.گرمای بدنم بیشتر از هرموقع دیگر حس میشد.گرفتن قرآن با ناخن مصنوعی قرمز کار آسانی نبود.این مژه هایی که روی مژه های خودم چسبانده بودند هم قران خواندن را دشوار کرده بود.هردفعه ای تکه های کوچک قند سابیده شده روی چادرم میریخت و قندهای کوچک دیگری در دلم آب میشد.در قلبم همه احساسات متضاد را باهم داشتم.گاهی خوشحال گاهی غمگین گاهی ارام گاهی مضطرب
اواخر سوره نور بود که حس کردم همه جمع منتظر رضایت من هستند و اخرین چیزی که شنیده بودم یک جمله سوالی بود.آیا وکیلم؟
نفس عمیقی کشیدم،آب دهانم را قورت دادم،انگار همه روزهای آینده از ذهنم گذشت.روزهای پختن و شستن،روزهای بدرقه یک مرد،روز زایشگاه،روز بچه شستن…لبخندی برلبانم نقش بست.اماده ورود به دنیای زنانگی ام میشدم.بلوغ دخترک درونم کامل شده بود.میخواستم به زن بالغ درونم رضایت دهم.
بسم الله گفتم.از پدر اصلی مان اذن گرفتم.به رسم ادب از والدینم اجازه گرفتم. بله!
به همه سختی های راه به همه تکاملی که برای من میخواست اتفاق بیوفتد بله گفتم.