قتل فرزند
*قتل فرزند*
کدام زنی است که از یک نبض ریز درون بدنش بدش بیاید؟
کدام مادری چشم انتظار دیدن بچه اش نیست؟
هر زنی دوست دارد بداند بچه اش شکل خودش میشود یا شوهرش؟
از همان موقع که می فهمد آبستن است، هزار امید و آرزو برای آینده فرزندش می کند.
پیش خودش می گوید اگر پسر شد، برایش طبل و زنجیر می خرم تا در دسته های عزای امام حسین برود.
اگ دختر شد یک چادر مشکی برایش میدوزم تا در روضه ها دستمال پخش کند.
پس چه می شود یک مادر قاتل بچه خودش می شود؟
این همه آرزو چگونه در یک اتاق تاریک و سرد، سلاخی می شود؟
چطور یک زن حاضر است، نبض درونش را از بین ببرد؟
چه کسی گفته است:” تا یه لخته خون ِ، موردی نداره، بندازش!”
اگر وجود نداشت، علامتی هم نداشت!
وقتی نبض دارد، یعنی حیات دارد. یعنی موجود است.
کشتنش قتل است. و کسی که اراده به گرفتن جان آدمی می کند قاتل است. او فقط سلول هایش کمتر از ماست. توانایی دفاع ندارد.
مربی کاربلد
از روزهایی که با او در یک تشکل دانشجویی، فعالیت می کردم زمان زیادی گذشته است. اما من هر وقت کار مهمی دارم و استرس میگیرم، نذر یکی از ائمه یا شهدا دعایی میخوانم.
دقیق یادم نیست آن روز در گلستان شهدا وقتی از دلهره ام برای شروع مسئولیت جدید در تشکل گفتم، چه گفت!
اما هر چه بود من سر سفره عقد نیز از همان توصیه استفاده کردم.
یادم هست زمانی که روی تخت زایشگاه بودم همانطور که مسئول واحد خواهران به من یاد داده بود توسل پیدا کردم.
دیروز پیام داد:"ماشین تون پیدا شد؟”
کوتاه جواب دادم :"نه! “
پاسخ داد :” نترس! مالکیت از بین نمیره، اگه توی این دنیا هم پیدا نشه، آخرت چند برابرش بر می گرده. “
به دلم نشست. آرام شدم و عظمت خدا در برابرم چندین برابر شد. خاصیت مربی همین است.
وقتی در اوج یک حادثه قرار می گیری، حرفی که باید بزند را می گوید و تو را به توحید می رساند. مربی کار بلد موقعیت شناس است. از دل حادثه تو را بیرون می آورد و به هدف ات نزدیک می کند.
قطعی آب کوچه ما
دیشب از ساعت ۸ تا ۱۰ آب محله مان به دلیل تعمیرات قطع شده بود. همسایه ها با تمام شدن آب تانک شان، به کوچه می آمدند تا از وضعیت دیگر ساکنان مطلع شوند.
یکی یکی تلفن همراهشان را باز میکردند و به اداره آب زنگ میزدند. با غر غر از وضعیت گرما، درخواست میکردند هرچه سریع تر آب محله وصل شود.
بعد از مکالمه تلفنی دور یکی از ماشین های داخل کوچه جمع شدند.
شروع کردند به حرف زدن. از تنهایی و مریضی های مختلف.. ازغم غربت.. از نداشتن هم صحبت..
از هرچه اذیتشان میکرد گفتند.
باد ملایمی توی کوچه می وزید. بچه هامشغول توپ بازی بودند. همسایه ها هم دیگر عصبانی از قطع آب نبودند. بعد از کمی گفت و گو شاداب شده بودند.
زیرا نیاز به حرف زدن، نیاز به دیگر انسان ها، درونشان پاسخ داده شده بود.
حقیقتا تنهایی،سرطان قرن اخیر است.
توی آپارتمان های تنگ و بی روح نشسته ایم. سرمان گرم خودمان است. خبر نداریم در خانه های اطرافمان، چه کسی نیاز به کمک دارد! چه کسی دارد از تنهایی دق می کند!
اسم این مکعب نشینی اجباری شد زندگی؟
زندگی آن بوی قرمه سبزی است که برای زن باردار همسایه برده می شود.
زندگی آن روضه زنانه دسته جمعی است.
زندگی صدای شادی بچه های قد و نیم قد وسط کوچه است.
زندگی آن وام خانگی است که بدون نوبت، برای خرید جهیزیه دختر همسایه داده می شود.
با شنیدن جمله آب وصل شد از سر کوچه، به خودم آمدم.
رو کردم به خانم ها و با خنده گفتم:” قطعی آب باعث شد با همدیگه آشنا بشیم!"
همه شان زدند زیر خنده.
با گفتن با اجازه شبتون بخیر از همدیگر خداحافظی کردیم.
آیا بار دیگر، چه چیز این سلول های انفرادی قطع شود تا بیرون بیاییم؟
تولد یهویی
تولد پدر خانواده
بالاخره بعد از یک هفته دوندگی و هماهنگی، برای اولین بار یک تولد غافلگیر کننده برگزار کردم.
از در که وارد شد خواهر و برادرهایش با برف شادی و فشفشه به استقبالش رفتند.
از ته دل میخندید.
همه کدورت ها را کنار گذاشته بودم و برای رضای خدا همه تلاشم را کردم خوشحالش کنم.
این حرف های کلیشه ای که مرد دائما باید به زن سرویس های مختلف بدهد را کنار گذاشتم.
همانطور که من در این مدت دو سال و اندی، دوبار مادر شده ام او هم دو بار پدر شده است.
من دفعات زیادی گریه کرده ام. با آدمهای مختلفی درد دل کرده ام. دوستان زیادی از من دلجویی کرده اند.
مشاوره رفته ام.
اما او چی؟ چطور توانسته از لحاظ روانی خودش را آرام کند؟
تا قبل از بچه ها، من برایش وقت می گذاشتم. اما در این دو سال، من خسته تر از آنی بودم که دفتر غم های یک مرد را ورق بزنم.
تلاش کردم با یک تولد خانوادگی، لحظاتی خوشحالش کنم.
خوشحال شد.
بعد از رفتن مهمان ها، برای اولین بار در زندگی به طرز اساسی تشکر کرد.
توی اتاق به خواهرهایش گفتم:” آدم بزرگ ها نیاز بیشتری به توجه دارند، از اینکه تولد گرفتن را برای بچه ها بدانیم خوشم نمی آید.”
مادر افسانه ای
من هم دوست داشتم مثل افسانه ها وقتی مادر شدم با یک دستم گهواره را تکان دهم و با دست دیگرم دنیا را.
اما سرنوشت جور دیگری برای من نوشته شده بود.باید با دو دستم گهواره تکان می دادم!یا مثلابا یک دستم گهواره و با دست دیگر مراقبت از بچه یک ساله ای که روی گهواره بچه یک ماهه ننشیند.به هر حال دستی نداشتم تا دنیا را تکان دهم.حتی دستی برای اینکه یک مشت گلاب به صورتم بزند و بویش آرامم کند نداشتم. خسته بودم و نیاز داشتم دنیا به کمک من بیاید.با مشاور تماس گرفتم و گفتم حتی همسرم به من توجهی ندارد.گفت بیشتر به خودت برس!
بیشتر ازاینکه گریه ام بگیرد خنده ام گرفته بود.من در موقعیتی بودم که رمقی برای یک مو شانه زدن نداشتم.به خودم برسم یعنی چکار کنم؟
همین حرف مشاور باعث شده بود گاهی هم که از خانه بیرون میروم،چشمم به مدل های دیگر باشد تا ببینم چطور به خودشان میرسند؟
از خودم میپرسیدم اینها چقدر وقت و زمان میگذارند تا این شکلی شوند؟ آیا این کارها یعنی به خود رسیدن؟
شاید من اشتباه کرده اممنظور مشاور از به خود رسیدن باطنی است.مثلا حساب و کتاب اعمالم را بکنم.
منظور مشاور هرچه بود حال مرا سر کیف نمی آورد.در آن موقعیت عوض اینکه دنیا را با مادری ام تکان دهم،خودم نیاز به تکان داشتم.
از آن روزها زمان زیادی نمی گذرد.آنچه زمان به من فهماند این بود که سخت نگیرم.افسانه ای فکر نکنم.قبول کنم بزرگ کردن بچه کار کمی نیست. دلگیر نشوم چرا مثل خانم دکتر فلان مستند صدا و سیما چند بچه با موفقیت های علمی ندارم.پذیرفتم توانایی من همین است.عینک مقایسه را برداشتم.حالم بهتر شد.حتی فهمیدم من یک نیروی الهی دارم که می توانم همسرم را هم آرام کنم. به خود رسیدن خوب است اما لتسکنو الیها بهتر است.