مادر افسانه ای
من هم دوست داشتم مثل افسانه ها وقتی مادر شدم با یک دستم گهواره را تکان دهم و با دست دیگرم دنیا را.
اما سرنوشت جور دیگری برای من نوشته شده بود.باید با دو دستم گهواره تکان می دادم!یا مثلابا یک دستم گهواره و با دست دیگر مراقبت از بچه یک ساله ای که روی گهواره بچه یک ماهه ننشیند.به هر حال دستی نداشتم تا دنیا را تکان دهم.حتی دستی برای اینکه یک مشت گلاب به صورتم بزند و بویش آرامم کند نداشتم. خسته بودم و نیاز داشتم دنیا به کمک من بیاید.با مشاور تماس گرفتم و گفتم حتی همسرم به من توجهی ندارد.گفت بیشتر به خودت برس!
بیشتر ازاینکه گریه ام بگیرد خنده ام گرفته بود.من در موقعیتی بودم که رمقی برای یک مو شانه زدن نداشتم.به خودم برسم یعنی چکار کنم؟
همین حرف مشاور باعث شده بود گاهی هم که از خانه بیرون میروم،چشمم به مدل های دیگر باشد تا ببینم چطور به خودشان میرسند؟
از خودم میپرسیدم اینها چقدر وقت و زمان میگذارند تا این شکلی شوند؟ آیا این کارها یعنی به خود رسیدن؟
شاید من اشتباه کرده اممنظور مشاور از به خود رسیدن باطنی است.مثلا حساب و کتاب اعمالم را بکنم.
منظور مشاور هرچه بود حال مرا سر کیف نمی آورد.در آن موقعیت عوض اینکه دنیا را با مادری ام تکان دهم،خودم نیاز به تکان داشتم.
از آن روزها زمان زیادی نمی گذرد.آنچه زمان به من فهماند این بود که سخت نگیرم.افسانه ای فکر نکنم.قبول کنم بزرگ کردن بچه کار کمی نیست. دلگیر نشوم چرا مثل خانم دکتر فلان مستند صدا و سیما چند بچه با موفقیت های علمی ندارم.پذیرفتم توانایی من همین است.عینک مقایسه را برداشتم.حالم بهتر شد.حتی فهمیدم من یک نیروی الهی دارم که می توانم همسرم را هم آرام کنم. به خود رسیدن خوب است اما لتسکنو الیها بهتر است.