گفت وگو سرسفره
از اخرین باری که با آرامش با او حرف زده ام خیلی می گذرد.خیلی وقت است دنبال فرصتی میگردم تا هرچه دل تنگم میخواهد بگویم.اما نمیشود که نمیشود.
یا من خسته از بچه داریم،یا او خسته از کار
امشب سرسفره شام وقتی دست یکی ازدخترها توی سبزی ها بود گفتم میخواهم در مسابقه ای از طرف مرکز یزد شرکت کنم.
دخترکوچکمان را از روی سرش پایین کشید و گفت خودتو اذیت نکن.مسابقه شون سوالیه؟
پای دختربزرگمان را از کاسه ماست بیرون کشیدم،لقمه کتلتم را فورا قورت دادم و گفتم نه باید محتوا در مورد زن تولید کنیم.
کتلت له شده ای دهان دخترکوچک گذاشت و گفت در مورد چی زن؟
و من به دنیای مادرانگی ام،بچه داریم،شوهرداریم،خانه داریم،وبلاگ نویسی ام،مطالعاتم و…پرت شدم.گفتم همه چی مثلا فضای مجازی،مهارتهای ارتباطی،تربیت فرزند…
گفت شرکت کن،بخاطرخدا،هرچی در توانت بود انجام بده،به نتیجه اش فکر نکن…
ازاینکه بعدمدتها توانسته بودم هرچند کوتاه،هرچندشلوغ و بدون تمرکز با او حرف بزنم خوشحال بودم.
#روایت_زن_مسلمان