۳۱ اردیبهشت تولد مامانم بود. بعد چندسال با تولد امام رضا یکی شده بود. از چند روز قبلش با دخترخاله هام هماهنگ کرده بودم که بریم مامانمو غافلگیر کنیم.
اما شب قبلش..
توی گروهها پیچید که بالگرد حامل رئیس جمهور فرود سخت داشته. دلم لرزید!
خب فرود بوده، سقوط که نبوده. لابد رئیس جمهور چند روز توی بیمارستان میمونه و برمیگرده سرکارش!
اون شب برای اولین بار فهمیدم چقدر رئیس جمهور برام عزیز!
با خودم عهد کردم اگه سالم برگرده، نذارم کارای امثال خزعلی و ضرغامی بین منو اقدامات رئیس جمهور فاصله بندازه.
توی گروهها دوستام بهم میگفتن ایشالله فردا رئیس جمهور رو سالم پیدا میکنند و تو برای مامانت یه تولد مفصل میگیری!
اما فردا چیز دیگهای گفتند…
من رفتم خونه مامانم. بدون غافلگیری!
خالهام زودتر اونجا بود. وسط سالن. جلوتلوزیون.
با مامانم گریه میکردند. من هم رفتم نشستم پیششون.
از اون روز شش هفت روز گذشته.
دیشب مامانم یه چادرهام رو برداشت گفت:” مریم یه چادر نداری بدی به من؟”
یه لحظه به ذهنم رسید ممکنه از طرف کوثرنت برام چادر بیارند. سریع گفتم:” نه مامان ندارم. اما یکی برام داره میاد! مال شما”
امروز کارهامون رو کردیم راهی خونه مامان بشم. چند دقیقه قبل پست زنگ زد آدرس رو هماهنگ کرد.
منم جایزه رو آوردم پیش مامانم بازکردم.
وقتی رسیدم داشت نماز میخوند. چادر رو باز کردم گذاشتم کنار جانمازش
خدا جبران کرد.
مامانم رو غافلگیر کرد. همون چیزی که نیاز داشت براش فرستاد.
چادر!
آخرین نظرات