تشکر شاهانه
با دیدن نایلون سیبزمینی، پیاز و میوهها کنار لباسشویی خوشحال شدم. نگاهم را آرام آرام بالا آوردم تا سطل ماست تازه و روغن و پنیر هم توی قاب اول صبحم جا شود. خنده روی لبهایم آنقدری بزرگ شد که چشمهای خوابآلودم ریزتر شد. روی صندلی آشپزخانه جوری رها شدم که قاب خریدهای تازه، توی نگاهم بماند. از عمق وجودم خوشحال بودم که قبل از رفتن به سرکار، چیزهایی که روز قبل خبر تمام شدنشان را دادهام، تهییه کردهاست. داشتم متن پیام تشکر را توی ذهنم تنظیم میکردم که ابرهای تیره بالای سرم ظاهر شدند. “زنهای مردم، بخاطر کارای مهم و ویژه در حق خود زن تشکر میکنن، یعنی تو آنقدر کوچیک شدی که برای خرید خونه، چیزی که احتیاج همه افراد خانواده است، تشکر شاهانه بفرستی؟”
لبخند از روی لبانم رخت بست. از روی صندلی بلند شدم. به نایلون خریدها چنگ زدم و هر کدام را سرجایش نشاندم. “مال من که نیست، نیازهای خونه است”
تا ظهر کلافه به کارهای خانه مشغول شدم. جنگ ذهنی زنانه یک لحظه رهایم نکرد. نزدیک ظهر، وقتی دستهایم تا مچ پر از کف ظرف شستن بود، طرف باوجدان ذهنم پیروز شد! یادش آمد عزیز بتول، توی یک دورهمی زنانه، همانطور که پاهای کوچکش دراز بوده، پتههای دامنش را گرفته و گفته:” اگه شوهرتون خاک آورد ریخت توی دامنتون، بگین به به! شوهرم چه خاکی آورده! وقتی مردتون رفت خاک رو بریزین پشت سرتون. هم خودتون و بچهها عزیز میشین، هم به اون بندهخدا غرور و اقتدار دادین، خدا هم راضی میشه. خدا هم که راضی باشه، زندگی گل و بلبل میشه”
دستهایم را با عجله شستم. پاتند کردم سمت گوشی در حال شارژ! مبادا طرف بیوجدان حرفی بزند و منصرف شوم. دستهایم را با پیشبند خشک کردم. گوشی را برداشتم و بابت تک تک خریدهای خانه، چیزهایی که خریدشان وظیفهاش است، تشکر شاهانه کردم. انگار که اعلی حضرت منت سر عیال گذاشته و خریدهای آنچنانی کردهاست.
برای ناهار که آمد، چشمهایش برق میزد. سر و روی خاکیاش، خندانتر از روزهای قبل بود. چشمم افتاد به زخم روی دستش که با تکهای چسب نواری پوشانده بود.
دلم میخواست مثل آن چسب بر دستهای زحمتکشی که نان حلال بر سر سفرهمان میآورد بوسه بزنم.