تاکسی بابا
سال سوم راهنمایی بودم. مدرسه ام از منزل فاصله داشت. یک مسافتی را باید پیاده می رفتم تا به ایستگاه اتوبوس برسم.
پدرم گاهی تا خود مدرسه مرا می رساند و گاهی تا دم ایستگاه.
همه چیز خوب بود جز اینکه ماشین پدرم یک پیکان تاکسی بود.
شاید اگر ایستگاه اتوبوس یا دم مدرسه پر از دوستانم و دیگر دانش آموزان مدرسه نبود، تاکسی بابا هم مشکلی نبود.
اما آن موقع صبح چه دم ایستگاه پیاده میشدم چه دم مدرسه، پر از دانش آموز بود.
نمی دانستم چه احساسی باعث می شد که از پایین بودن مدل ماشین پدرم خجالت بکشم. فقط آرزو داشتم هنگام پیاده شدن از ماشین کسی مرا نبیند.
دیروز وقتی زنی بیست و هشت ساله بودم بعد از تمام شدن یک روز کاری سخت فقط آرزو داشتم کسی مرا به خانه برساند.
به شوهرم پیامک زدم.
چند دقیقه بعد وسط میدان اصلی شهر، یک مرد با لباس کار خاکی و موتور رنگ و رو وارفته ای منتظر من بود.
خبری از خجالت دوره نوجوانی نبود. به جای لباس های خاکی، گرد روی موهایش را دیدم که کارش را برای من رها کرده و آمده است.
به جای پایین بودن مدل موتورش، دستهای زحمتکش یک مرد را دیدم.
نگاه هیچ کدام از اهالی شهر برایم مهم نبود. بلکه سرافراز هم بودم.
در واقع گذشت زمان بود که مرا به این درک رساند.
چه بهتر بود که در همان دوران نوجوانی به این درک میرسیدم.
کاش زودتر تمرکزم را از مسائل کم اهمیت بر می داشتم.
با پذیرش آنچه در حیطه اختیارات من نیست به تلاش بیشتر برای آینده ام می پرداختم.
کاش در آن سالها فراتر از مدل ماشین پدرم، به قلب مهربانش که آن موقع صبح به یاد من است می اندیشیدم و با دلگرمی گرفتن از محبت ایشان برای آینده ام کوشش می کردم.
ای کاش تمام نوجوانان به جای پرداختن به حاشیه ها، در کانون گرم خانواده برای فردایی بهتر قدم بردارند.
#به_قلم_خودم