زنش خونهدارش کرده
بچه که بود بین صحبتهای بزرگترها شنیده بود:"که فلانی رو زنش خونهدار کرده”
او هم میخواست وقتی بزرگ شد زنی باشد که شوهرش را خانهدار کند.
عقد کردند. بعد از خواندن خطبه زندایی در گوشش گفت:” همه هدیهها و طلاهاتو نگهدار. سعی کن بازم طلا بخری! هرچی در توانتون بود. این یه راز که خاله مهری سیزده سال پیش به من گفته.”
و او از درآمد ناچیز کار در مهد کودک تا هدیههای دوران عقد، همه را طلا خرید. هربار که مناسبتی میشد و رسم بر آن بود تا برای تازه عروس، رخت و لباس ببرند به داماد میگفت:” لباس دارم اگر خواستی جاش طلا بخر.”
از وضع مالی همسرش مطلع بود. میدانست خرید طلا در اندازه کم در توانش است. شوهرش به خریدن طلا بیشتر راغب بود تا ریخت و پاشهای مرسوم. پس او از این فرصت استفاده میکرد.
دوران عقد با ریخت و پاش کمتر و اندک پساندازی در قالب طلا تمام شد. با چند وعده غذای بیرون نخوردن، کمتر مسافرت رفتن، کمتر خرید کردن و… مقداری طلا پسانداز کردند.
زندگی مشترکشان را در خانه بسیار کوچک پدر داماد شروع کردند.
از ابتدای روزهای بعد از عروسی، همسرش مشغول ساخت زمینی شد که در دوران مجردیاش به شراکت خریده بود. او بازهم مصارف خانه را مدیریت کرد تا اکثر هزینهها برای ساخت و ساز خانه مصرف شود.
البته شنیدن طعنهها از دیگران و نزدیکان عروس و داماد آسان نبود.
روزی میگفتند:” این چه سر و لباسی است. مثلا شما تازه عروس و داماد هستید، باید شیک و پیک بگردید.”
و روز دیگر به خورد و خوراک ایراد میگرفتند.
اما گذشت. تصمیم گرفته بود شوهرش را خانهدار کند به سبک مدیریتی زنهای قدیم. مدیریتی که این روزها بین زنهای جوان یا گم شده یا کمرنگ. مدیریت دخل و خرج خانه با رعایت اولویتها.
روزی که ساخت خانه به اتمام رسیده بود، بین مرد و شریکش اختلاف مالی پیش آمد. مشخص شد مرد مبلغ زیادی به شریک بدهکار است. اگر نتواند آن مقدار را جور کند باید خانه را بفروشد و این یعنی از دست دادن خانه. حالا وقت آن بود او آخرین برگ برندهاش را رو کند.
طلاهای زینتیاش را باز کرد. هرچه طلا و سکه داشت برداشت و نشست رو به روی شوهرش. دست مردش را باز کرد و همه طلاها را توی دستش گذاشت. چندتا انگشتر سر خوردند روی فرش. به دامن زن رسیدند و آرام گرفتند. مرد که نگاهش با انگشترها تا دامن زن دویده بود، سرس را بالا آورد. توی چشمهای زن خیره شد. لبخند زدند.
چند ساعت بعد رو به روی طلا فروشی، مرد به شریکش زنگ زد و گفت پول جور شد، طبقه سوم برای من.
مرد خانهدار شد. اما توی محافل خانوادگی نگفتند زنش او را خانهدار کرده! از مد افتاده بود. شاید هم کسی فکر نمیکرد هنوز هم زنانی هستند که در گوش هم نجواهای مدیریتی کنند. همدیگر را به قناعت دعوت کنند و برای روز نداری شوهر، برنامه ریزی کنند.
هرچه بود هیچوقت کسی از او تقدیر نکرد. اما سود همه قناعتها و مدیریتها به خود عروس رسید که مستاجر یا خانه پدرشوهر نباشند. تازه روی عروس خانم پیش حضرت مادر سفید شد، زیرا فاطمهزهرا سلام الله علیها الگوی کامل زنان است، چه برای دنیا چه برای اخری!
#به_قلم_خودم
قواعد عشق
در سن و سال زنی مثل من اردیبشهت ماه باید وسط صحن جامع رضوی که حالا اسمش را پیامبراعظم گذاشتهاند، بساط کرد. اینکه میگویم بساط به خاطر این است که زنی مثل من با دو بچه قد و نیم قد وقتی جایی مینشیند دورش خود به خود بساطی پهن میشود. یک کالسکه برای حمل بچهها که شبیه گاری دورهگردها شده، یک کوله پر از لباس و پوشک و دستمال مرطوب، چند تا بطری آب، یک ظرف غذا، ظرف میوه و مقداری اسباببازی. به اضافه چند پلاستیک کفش زیر تایرهای کالسکه پارک شده.
برای زنی مثل من این سکانس بیادماندنی میشود اگر بچهها از سمت جامهری با مشتهای پر از مهر به سمتم بدو بدو بیایند و دامنهایشان با باد بهاری همراه شود. ماندگاریش به خاطر گذر از سکانسهای تلخی است که به اینجا رسیدهام. سکانسهایی که اگر کات نمیشد دامنهای دخترها با نسیم اردیبهشت بازی نمیکرد.
تازه اوج داستان اینجاست که میثم با متانت همیشگیاش عقبتر از بچهها بیاید، سرش را پایین بینداز و چند مهر کمک دخترها بیاورد.
به سبک زنهای امروزی اسمش را بدون آقا نوشتم. وگرنه من حتی پارسال با همه ناراحتیهایی که ازش داشتم، وسط همین صحن، بین دعاهایم با امام رضا، آقا میثم خطابش میکردم. پارسال هم زیر ابرهای درهم رفته اردیبهشت راهی حرم بودم. دلم گرفته بود و آن ابرهای خاکستری آماده باریدن حالم را بدتر میکرد. اما امسال زیر همان ابرها، آرام بساط کردهام. دهان بچههایم را در هر بار مهر آوردنشان پر از غذا میکنم و زیر چشمی مثل زنهای قدیمی قربان صدقه پدرشان میروم. حاجتهای پارسالم مستجاب شده و من دل پری ازش ندارم. او تغییر کرده؟ راستش نمیدانم. فقط متوجه شدهام من یک مقدار از مشکلاتم بزرگتر شدهام وگرنه حرف و حدیث برای دلخوری تا ابد هست.
مهم این است او در قلب من تا روزی که کنار هم هستیم آقا بماند. اصلاحیف این هواست که به عشق طی نشود آن هم وقتی در صحن خانه پدری نشسته باشی.
اردیبهشت با ابرهای درهماش میتواند یک قصه دلخوری باشد یا یک داستان عاشقانه طولانی.
میشود برایم عاشقانهتر از سفره عقدی باشد که اردیبهشت سال ۹۶ بر سر آن نشستم، اگر من قواعد عاشقانه ساختن را بلد باشم. اگر بدانم آن روز مردی از راه رسیده بود بدون هیچ قاب مشترک قهر و آشتی و حالا پدر دخترانم است با هزار و یک تلخی و شیرینی.
اگر بدانم آن عشقی لایق قاب شدن است که بین سختیهای زندگی پولادیتر شده باشد.
#به_قلم_خودم
ترس از خودم یا صهیونیستها
از طوفانالاقصی تا وعده صادق، که آسمان سرزمینهای اشغالی موشکباران شد، من هر بار بیشتر از خودم ترسیدم.
با شکستن ابهت پوشالی رژیم کودککش من به خودم فکر کردم. به نقش خودم در دوران زوال صهیونیست.
اگر قرار باشد نیروهای نظامی، زمین را از وجود آل یهود پاک کنند، من باید چه کنم؟
مدام به خوراکم، لباسم، معماری خانهام، شنیدنیها، دیدنیها و به طور کل به سبک زندگیام فکر کردهام.
نکند ذرهای شبیه این قوم لجوج باشد؟ نکند به خاطر سالها استعمار رسانهای فرهنگ غرب، زندگی من بر اساس مبانی آنها باشد؟
من در دوران نابودی اسرائیل، بیش از هر چیز بر خود بیمناکم.
به رهبری حکیم و سربازان جان بر کف اسلام و
به توان نظامی ایران و جبهه مقاومت ایمان دارم.
اما از خود، این نفس اماره تردید دارم..
باید با همه توانم سعی کنم هر چه نماد و آثار فرهنگی اسرائیلی در من، خانواده و جامعهام هست نابود شود.
همزمان که سپاهیان محمد نابودی رژیم صهیونیستی را شروع کردهاند، خانههای ما، جانهای ما و جامعهما باید از سیطره پنهان فرهنگ صهیونیستی پاک شود.
من باید در همه زمینهها برای ظهور آماده شوم.
#به_قلم_خودم
*جای شهدای خالی*
هوای بهاری پیروزیهای قبل از ظهور احساس میشود. شکستن هیمنه پوشالی امت یهود نقطه آغازی برای نابودیشان است. جای خالی همهی کسانی که از فراغ تو دم زدند خالی است. جای همه منتظرانی که برای آمدنت امت اسلام را قوی کردند. شکنجه شدند. مبارزه کردند. خون دادند. موشک ساختند. آبرو گذاشتند.
دیشب فرزندانت به دل یهود ترس انداختند. این بخشی از جزای کسانی بود که برای ۲۵ سال آینده عجله کردند و سرداران ما در سفارت ایران را زدند. البته کینه ما از این گوساله پرستان برمیگردد به نوای جدتان علی پس از ضربت در مسجد کوفه:” به خدای کعبه رستگار شدم، بگیرید پسر زن یهودی را.”
و ما امت محمد داریم همه پسران زنان یهودی را مواخذه میکنیم.
این تازه شروع ماجراست. ما انتقام همه کارشکنیهای یهود از صدر اسلام تا عصر ظهور را میگیریم مولای من!
باید همه مستضعفان ببینند فرزندان حیدر چگونه هیمنه پوشالی این رژیم نامشروع را شکستند.
همه مظلومان عالم زین پس، با هر چه در توان دارند به این غده سرطانی یورش میبرند و شریانهای اقتصادیاش را نابود میکنند. جهان باید برای حکومت کریمه شما آماده شود.
نظم نوین جهانی که سالیان دراز با بمباران رسانهای، ذهنها را مشغول ساخته بود باید برچیده شود. افکار آزادگان جهان باید در اختیار فطرت قرار گیرند، آن وقت هر قلب پاکی تو را میخواند آقای من!
دعا کن برای ما که تا روز آمدنت بر راهی که ما را به تو میرساند استوار بمانیم.
#به_قلم_خودم
در مسیر او
آخر رمان “نامیرا” نویسنده از قول یکی از قهرمانهای داستان یک سؤال میپرسد که:” آیا بعد از حسین بن علی علیهالسلام چیزی در این دنیا هست که جانم را فدایش کنم؟" و من نزدیک ده سال است دارم این جمله را نه در ذهنم، که با قلبم مرور میکنم!
آن موقع دانشجویی بودم بیهیچ دلبستگی و مسئولیتی؛ اما الان همسری هستم که دل در گرو خانواده دارم. دو فرزند خردسال که بیش از هر چیز برایم عزیزند. هربار که دلم برایشان ضعف میرود، عشقی بزرگتر در دلم نهیب میزند:” اگر یک روز بین عشقهای کوچک و آن حقیقت بزرگ تزاحم پیش بیاید چه؟ آیا حاضری همه روضههایی که پایشان اشک ریختی و سینه زدی را لبیک بگویی؟"
چند شب پیش وقتی موشکهای ایرانی روی سر صهیونیستها نازل شدند، باز سوال ده سال پیشم را مرور کردم.
از خودم پرسیدم:” آیا وقت آن رسیده که همه هستیام را فدای امام زمانم کنم؟ آیا من هم میتوانم مثل مادرمان زنانه پای امام زمانم بمانم؟” و همه احتمالات آینده را از ذهنم گذراندم. از اینکه قرار است جهاد ما چگونه باشد؟ چگونه فدا شویم؟ مثل خواهران فلسطینی فرزندان کفنپوش را بغل بگیریم و به دنیا بگوییم نمیخواهید از ذلت زندگی بدون خدا نجات یابید؟
یا جواب زخم زبان منافقان و مغرضان را بدهیم که چرا دلار گران شد؟ دخل و خرج موشک و پهپاد چقدر شده؟
اصلا چرا جوابشان را دادیم و تنبیهشان کردیم؟!
شاید باید آماده عملیات روانی صهیونیستها شویم.
گیج و سردرگم به گوشه اتاق دخترها تکیه دادم و در حالیکه اخبار عملیات #وعده_صادق را از تلفن همراهم پیگیری میکردم به خودم گفتم:” اگر عاشق شده بودی خیلی زودتر از اینها وقتش میشد!"
به خودم قول دادم جهادگونه پای کار امام بیایم از جواب احتمالی دشمن حیران نشوم. از اینکه قرار است فرداهای دفاع جانانه ایران چه شود، متحیر نشوم. باید قواعد مبارزه را یاد بگیرم. با تکه تکه پازل ظهور آشنا شوم و نقش خودم را در این حوادث اجرا کنم. چه آن نقش همسری باشد یا مادری. چه تبیین باشد یا فرمان ولی! فرقی ندارد وقتی من قرار است برای ظهور قدم بردارم. و فردای بعد از شکستن هیمنه صهیونیستها باید با قوت بیشتری مسئولیتهایم را انجام دهم. چرا که فلسطین و حوادثش کلید رمز آلود فرج است. باید بدانم بعد از دل سپردن به مهدیزهرا عجلاللهفرجه هیچ کاری ارزش زندگی کردن ندارد جز آنکه در مسیر او باشد و همه تکالیف من وقتی اسم جهاد میگیرد که به نیت او و برای او باشد.