مادرانمان رازی پنهان دارند
با شنیدن صدای زنگ در، عجله ای برای فشار دادن دکمه آیفون نداشتم. حتی مثل همیشه، مانند شیر نر به وسایل ریخت و پاش کف سالن حمله نکردم. دکمه را فشار دادم و روی مبل ولو شدم. باشنیدن صدای تق تق کفش هایشان از پله ها، به حرفهایی که قرار بود به سر من تق تق کند فکر کردم. چادرهای اتو کشیده و بوی عطرشان مرا به روزگار نو عروسی ام برد. اما آنها دهه پنجاه زندگیشان را تجربه میکردند. دهه ای که یک زن معمولا عروس و داماد و نوه دارد. دهه ای پر از تجربه برای انتقال به زنی مثل من!
برای شروع حرفشان هزار مقدمه در خانه ما ریخته بود. بهم ریختگی ها، کثیف کاری بچه های کوچکم و رنگ و روی زرد من! حتی لکه های روی اجاق گاز!
همه اینها میتوانست شهادت دهد که در این خانه زنی حوصله زندگی ندارد..
بالاخره بعد از مدتی سر صحبت را اینطور باز کرد که:” تو مادری، باید به فکر خودت باشی، قرار نیست که همیشه وابسته شوی، یک مدت قرص اعصاب مصرف کن تا بتوانی با این بچه های کوچک و آن شوهر خسته از کار سر و کله بزنی.”
توی کتم نمیرفت برای رهایی از احوال نامناسب روحیم قرص مصرف کنم. دنبال درمان باشکوه تری بودم تا زخم های کهنه تری را مرهم ببندم. حتی در آن اتاق سرد مشاوره اجباری هم ردی از اعتماد حس نکرده بودم تا آنچه درونم میگذرد را لو بدهم. به نظرم حیف بود این طوفان درونی را با قرص، خفه کنم.
یک شب من او را صدا زدم یا او مرا، نمیدانم.
فقط گفتم مادر جان مگر ما بی صاحبیم؟ من در کانال استاد شجاعی خوانده ام که شما و شوهر و پدر و بچه هایتان خانواده آسمانی من هستید. حالا که سردی روابط دنیایی دارد آزارم میدهد وقت مناسبی نیست در بغل شما گرم شوم؟ وقتش نیست دستم را بگیرید و برایم مادری کنید؟
و همان هم شد.
مادری کرد مثل همیشه! مثل هروقت که من گرم بازی کودکانه دنیا بودم و او نمیگذاشت گرد غفلت روی دلم بشیند. یک بنر از یک کمپین در کانال استاد شجاعی دیدم.
همانطور که توی بنرشان نوشته بودند، بچه های مادر آمدند و در خانه مرا هم زدند و یادم آوردند مادرمان رازی پنهان دارد… به صفحه http://montazer.ir/la27/
مراجعه کردم و هر شب یک صوت را گوش کردم تا هضم مطالب برای جان کم ظرفیتم راحت باشد. گوشهایم میشنید و چشم هایم میبارید و قلبم سبک میشد.
صوت های #راز_پنهان_فاطمه باشکوه ترین درمانی بود که همه زخم های روحی مرا از کودکی تا به امروز التیام میداد…
با هر ثانیه اش، تیرگی های قلبم از چشم هایمان سرازیر میشد و نفسم جانی دوباره میگرفت.. حس میکردم بیماری هستم که در برابر طبیبی نشسته ام. درمان هرچند سخت ولی بنیادی بود. آلودگی های کهنه را زیر و رو میکرد. اما قرص اعصاب، این مخدر موقت، آن سوسوی چراغ وجدان را به فراموشی میبرد و انسان را از تفکر در خلوت خودش برحذر میداشت..
#به_قلم_خودم