جنگ زنانه
دستهایش را جلو نمیآورد. سرش را پایین انداختهبود. چشمهایش را به برگههای رنگارنگ اسکناسهای توی دستش دوخته بود. گفت:” ناقابل است. برای کمک به جبهه مقاومت آوردهام.” صدا و نگاهش آشنا بود. سر بلند کردم. توی چشمهایش خیره شدم. چند قطره عرق… بیشتر »
نظر دهید »